آی شهیدا یه عمره دل من تنگه براتون
هنوزم توی گوشم می پیچه سوز صداتون
دلای شما با صفا بود
مسافر راه خدا بود
کبوتر کرب وبلا بود
پر از عطر شماست خاک مجنون
دو کوهه فکه چزابه کارون
آقام اقام آقام حسین ..............
ما تو دنیای خاکی اسیریم همرنگ مرداب
شما اما تو باغ بهشتید مهمون ارباب
با شما دلم پر می گیره
عاشقی را از سر می گیره
جا کناره دلبر میگیره
با علی اکبرهای خمینی
میشه دل خرج شور حسینی
آقام اقام آقام حسین ..............
با دلی کربلایی همیشه یار حسینیم
توی شب های هیات به یاد ماه خمینیم
ماییم و مسیر سعادت
در سایه سبز ولایت
تا لحظه سرخ شهادت
همیشه با ولایت می مونیم
از شکوه شهادت می خونیم
آقام اقام آقام حسین ..............
دلا چشم انتظار طلوع خورشید نوره
تشنه لحظه های زلال روز ظهوره
تو این شب های بی ستاره
دل عاشقا بی قراره
آسمون چشما می باره
زخمی درد و داغه صدامون
ندبه خون فراقه دلامون
عمری است و با عنایت تو گریه می کنم
تنها به قصد قربت تو گریه می کنم
عمری است و پای بیرق مشکی ِ روضه ها
در سایه سار رحمت تو گریه می کنم
گاهی ستاره می شوم و تا سپیده دم
در آسمان غربت تو گریه می کنم
قبرت که نیست دلخشوم از این که عاقبت
پایین پای هیئت تو گریه می کنم
آه ای ضریح گمشده بانوی بی نشان
در حسرت زیارت تو گریه میکنم
تا صبح و در حوالی دلتنگی بقیع
با بوی یاس تربت تو گریه می کنم
تصویر تو را چو خاک در قاب گرفت
آئینه شکست و گریه بر آب گرفت
ای هم نفسم نماز آیات بخوان!
خورشید به گل نشست و مهتاب گرفت
تا از تن تبدار زمین روح خدا رفت / بالندگی از همت عنقایی ما رفت
آن ابر که گل هم قدم بارش او بود / سیراب نکرده عطش دشت، چرا رفت؟
سالروز پرکشیدن روح ملکوتی بنیان گذار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره)تسلیت باد.
سالروز میلاد خجسته
سرور بانوان جهان
کوثرقرآن
همتای امیر مومنان
الگوی بی بدیل تمام جهانیان
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
بر زنان و مادران عالم مبارک باد ...
مادران عزیز ایران زمین
روزتان مبارک
امیدوارم بهترین هدیه را از دستان مادرسادات حضرت زهرا سلام الله علیها بگیرید...
صلوات
طبق برنامه ای که تدارک دیده شده بود ، قرار بود پیکر پاک
شهید موسوی را به آمل منتقل وبه خانواده شهید تحویل دهیم
تا پس از مراسم احیای شب 21 ماه رمضان فردای آن شب یعنی
روز شهادت حضرت علی(ع) همان جا پیکر را دفن کنند.
در جریان انتقال پیکر پاک شهداء دوستان با وجودی که پیکر شهید موسوی را کنار گذاشته بودند تا به آمل بفرستند اما به طور اشتباه همراه شهدای دیگر،پیکر ایشان را هم به اهواز فرستادند ، تا همراه شهدای دیگر از شملچه به طرف مشهد تشییع شود .همان زمان ، مادر شهید تماس میگیرد و اصرار میکند پیکر شهید را به آمل بفرستید ، چون آن طور که ایشان گفته بود در آمل ، خانواده شهید برنامه ریزی کرده بودند و مهمان دعوت کرده بودند.دوستان تلفن زدند و مرا در جریان گذاشتند . من گفتم : «خب !اگر خانواده شهید اصرار دارند ، چاره ای نیست ، پیکر را سریع با هواپیما به تهران و از آن جا به آمل بفرستید؛ اما برای خودم این پرسش پیش آمد که شهید چطور حاضر شده دوستانش را ترک کند و فیض حرم ثامن الئمه (ع) را از دست بدهد؟ چون کاملاً معتقدم ما کاره ای نیستیم ،همه کارها دست شهداست .»این گذشت ، تا این که شب 23 رمضان ، از بچهها پرسیدم بالاخره پیکر شهید موسوی را به آمل فرستادید؟ گفتند : نه . پرسیدم :چرا ؟ گفتند : ما مقدمات انتقال پیکر شهید را به آمل آماده میکردیم و در آستانه فرستادن آن بودیم که تلفن زنگ زد مادر شهید پشت خط بود و گفت : دیشب خوابی دیدم. البته به طور کامل ،خواب را تعریف نکرد . براساس آن باید بچه من ابتدا به مشهد برود ، زیارت بکند بعد بیاید ما پیکرا را ، تحویل بگیریم ، اتفاقاً شهید سید علی موسوی از پیکرهایی بود که دو بار ، دور ضریح نورانی آقا علی بن موسی الرضا (ع) طواف داده شده ؟! راوی سردار باقر زاده
«خدایا، ازآنچه کرده ام اجر نمی خواهم وبخاطر فداکاریهای خود، برتو فخر نمی فروشم. آنچه داشته ام ،تو داده ای وآنچه کرده ام تو میسر نموده ای، همهخ استعدادهای من، همه قدرتهای من، همه وجود من، زاده اراده توست. من ازخود چیزی ندارم که ارائه دهم. از خود فداکاری نکرده ام که پاداشی بخواهم.»
وقتی شهید بابایی درآمریکا آموزش می دید،یک شب درحال دویدن دور ساختمان FBI بود که مأموران اورا را می گیرند.فرمانده از او می پرسد که ساعتدو بامداد چرا می دوی؟جاسوسی؟عباس می گوید«نه قربان،به اینها بگو بروند بیرون،به شما می گویم.»فرمانده نیروها را بیرون می کند.عباس می گوید:«شهوت مرا گرفته بود،می دوم،خسته شوم تاخومابم ببرد.»فرمانده که تعجب کرده بود،می گوید:این همه دختر در آمریکا هست که عباس می گوید:«نه قربان،در دین ما بایدمحرم بود ومن نمی توانم همه اینها محمرم کنم.»فرمانده عاشق عباس می شود واورا برای نهار به خانه اش دعوت می کند. اما عباس غذا نمی خورد ومی گوید:«این گوشت زبح اسلامی نشده است.»فرمانده که خیلی عباس را دوست داشت، هفته بعد مرغ زنده گرفته واو را دعوت می کند.
هیچ وقت از خودش تعریف نمی کرد. در مسائل مربوط به جنگ،همیشه بسیجیها را مهمترین عامل می دانست وخودش را به حساب نمی آورد .از این طرف و آن طرف چیزهایی درمورد تأثیر بسزایی که حضور اودر جبهه داشت شنیده بودم. یکبار که بعضی از این شنیدهها را بزبانم جاری کردم،رو کرد به من وگفت:«مواظب خودت باش. مابندگان خداخیلی چاپلوسیم،حرف آنهایی روکه می شینن وچاپلوثی می کنن، قبول نکن. این بسیجیها هستن که جنگ را ادامه می دن وبار اصلی جنگ روی دوش آنهاست. ما این وسط هیچ کاره ایم.»
همسر شهید محمد ابراهیم همـت
لباس خاکیرنگ پوشیده بود. چفیه، پیشانیبند و کولهپشتی هم داشت. همین که کلید را به در انداختم، وارد کوچه شد. با نگاهم به استقبالش رفتم تا رسید جلوی در منزل. نانهای سنگک را توی دستم جابهجا کردم و گفتم: «سلام داداش. از این طرفها؟»
لبخندی زد و گفت: «میخواهم به قولم عمل کنم. آمدم تو را با خودم ببرم.»
ـ با خودت ببری؟ کجا؟
ـ مگر دوست نداشتی با من بیایی؟
ـ چرا دوست دارم، ولی بابا را چه میکنی؟
ـ نگران نباش. راضی کردن بابا با من.
ـ پس برویم تو. من نانها را میگذارم توی سفره، تو هم با بابا صحبت کن.
بابا مثل همیشه روی پتو کنار اتاق نشسته و تکیه داده بود به بالش کنار دستش. داشت تسبیح میانداخت و زیر لب ذکر میگفت. محمّدرضا وارد اتاق شد و سلام کرد. بابا او را در آغوش فشرد و گفت: «خوش آمدی پسرم.» محمّدرضا جفت بابا نشست و گفت: «بابا! اجازه بده به قولم عمل کنم. خودت میدانی مدتّی است که قول دادهام او را با خودم به جبهه ببرم.» بابا تسبیح را کنار گذاشت و گفت: «او باید درسش را بخواند.» محمّدرضا دست بابا را گرفت و گفت: «بعداً هم میشود درس خواند.» از پشت شیشه خیره شده بودم به آنها. از محمّدرضا اصرار بود و از بابا مخالفت. محمّدرضا کولهپشتی را برداشت و از اتاق بیرون آمد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. محمّدرضا سرم را بوسید و گفت: «گریه نکن. بالاخره یک روز تو را با خودم میبرم. حالا دیگر باید بروم. نگران نباش. همه چیز درست میشود.» دست کشید روی سرم و از در بیرون رفت.
پلک گشودم. نگاه دواندم اطراف. باز هم خواب محمّدرضا را دیده بودم. پس از سالها دوباره به دنبالم آمده بود. خواب را برای همسرم تعریف کردم و گفتم: « بچّه که به دنیا آمد، اگر پسر بود، اسمش را محمّدرضا میگذارم. اگر خدا فرزند دیگری هم به ما داد، اسمش را علیرضا میگذارم. به خصوص این که نوهی اوّل پدرم است، خوشحال خواهد شد.»
پس از تولد فرزندم چند اسم انتخاب کردیم و لای قرآن گذاشتیم. اسم سجّاد درآمد. قبول نکردم و گفتم: «باید محمّدرضا باشد.»
هنوز خاطرات سرخ حقگزاران در ذهن روشن مردان سرزمین سپیده و نور جاری است. هنوز غزلهای سرخ سپیدارها، مفهوم طراوت و شکوفایی را به گوش مردان آفتاب میخوانند و عطر عشق را بر آفاق دلهای لبریز از ستاره میپراکنند.
آری، نام بلند شهید است که واژههای پاکی و صداقت را به تصویر میکشد و به راز سبز ماندن و جاودانگی، معنا میبخشد. آن وقت است که دلهای عاشق، بیقرارِ عطر شکوفههای سیب میشوند. با جرعهای معرفت، دلهای کویری جان میگیرند و ساقههای خشکیده از عطش، دوباره جوانه میزنند.
خاطرهی مردانی پیش روی ماست که دلهایشان به زلالی آب بود و شکوه عشق را با شکفتن در خون تعبیر کردند. لبریز از معرفت و عشق به خدا بودند و زودتر از سنّ و سالشان دلباختهی این عشق شدند. به بازخوانی این روایتها دل میسپاریم و سرمست از صفای وجودشان و در مسیر نگاهشان، سبکبالی را مرور میکنیم تا صدق و وفایشان انگیزهای شود برای عشق ورزیدن به تمام خوبیها؛ خاطراتی که واگویهی دلهای خستهاند. دلهایی که با گذر زمان غبار غم و دلتنگی به خود گرفتهاند و حکایت پرندگانی را که باور آسمانند، جرعه جرعه به کام دلهای عاشق میریزند.
سخن از دو پرستوی مهاجر است که درپی ردّی از ستاره، هفت شهر عشق را طی کردند. آهسته بال گشودند و در آسمان یادها به پرواز درآمدند. عاشقانه خدا را در سجدههایشان میستودند و برای رضای او گام برمیداشتند. اینک ماییم و غمی جانکاه که بر شانههایمان سنگینی میکند و دلهایمان را میفشارد. هرگز از داغ گلهای باغ نمیهراسیم، چرا که آموختهایم «آزادگی با فدا شدن جاودانه میماند.»
خدا از میان خیل پاکان، عاشقان مخلص خود را برمیگزیند و به پاس دلدادگی و ایثارشان، آنان را به جوار رحمت خود فرا میخواند. خون شهیدان است که در مقابل دشمنان، روح مقاومت ملت مسلمان ایران را بیمه کرد. با قطرات خون شهیدان کربلا درآمیخت تا جاودانگی اسلام را یادآور شود و دستاوردهایی که حاصل خون پاکشان است تا ابد بر تارک انقلاب اسلامی بدرخشد.