کیمیایست عجب تعزیه داریه حسین
که نباید ز کسی منت اکسیر کشید
اللهم عجل لولیک الفرج
جلسه هفتگی
هیئت نوجوانان حضرت صاحب الزمان (عج)قم
قرائت قرآن
زیارت عاشورا
سخنرانی
مداحی
زمان:شبهای جمعه
مکان ثابت:قم،خیابان امام زاده ابراهیم،کوی 12،فرعی4،حسینیه مسجد فاطمة الزهرا(س)
(جهت اطلاع ازمکان های متغییر یک پیامک (یامهدی)به سامانه20009337012656بفرستید)
همه ی دوستاران وارادتمندان به اهلبیت عصمت وطهارت دعوت اند
التماس دعا
دوستانی که علاقه مندهستند صوت جلسه ایام فاطمیه90
را دریافت کنند برروی موضوعات زیر کلیک کنند
**************
بقیة الله اجرک الله
هرکه داردهوس شام بلا بسم الله
هیئت نوجوانان حضرت صاحب الزمان (عج)به مناسبت
سالروزشهادت حضرت رقیه(س)برگزارمیکند.
قرائت قرآن،زیارت عاشورا
سخنرانی:آقای محمدخانی
بامداحی:مداحان اهلبیت
زمان:چهارشنبه91/09/29(5صفر)ساعت:19:30
مکان:قم،خیابان شهیدرئیس کرمی (20متری زاد)
16متری عماریاسر،کوچه7،پلاک4منزل آقای قاسمی
همه دوستاران اهلبیت دعوتند
ای سرور عابدان عالم، امشب که شب رحلت توست، به درگاهت می آیم تا بر جوانی ام دعا کنی، تا در لطافت و غلظت و رقت و نورانیت تو شناور شوم و ذوب شوم در زلال نگاهت.
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
ای امام سجده کننده بر تربت کربلا، عروجت بر جاده های گل آذین بسته آسمان و رها شدنت از بی مهری های اهل زمین بر قلب های ما تسلیت باد.
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
امروز روز پر کشیدنِ مردی است که در سالیان دراز، غم عظیم عاشورا را لابه لای بغض های مناجات، به آسمان هدیه کرده است.
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
صحیفه سبز تو، نجوای انوار تابناکی است که تا بی نهایت، شربت آرام بخش روح عطشناک آدمی است . دعاهایت را در این فصل سرد، بدرقه جوانی ام کن.
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
امشب اشک های داغ ِ روی گونه هایم، در کنار تپش های ملتهب قلبم، نظاره گر پر کشیدن سجده دارترین عنصر هستی است . ای امام زمزمه های عاشقانه شب، سفرت پرباران!
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
ای امام عابدان شب زنده دار، غم فراق علقمه و عاشورا، چگونه بر پیکر تب دارت نهیب می زد، آن زمان که در ابتدای اسارتت، زخم های گلگون قدم هایت را به شمارش نشستی؟
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
در کوچه پس کوچه های جوانی ام، نجوای دعای توست که می جوشد و میل رویش را در تمام وجودم ایجاد می کند. برای سبز شدن و جوانه زدن، لابه لای صحیفه ات آشیانه می کنم.
خدایا دراین وانفسای گرانی تنها کالای رو به تنزل دین توست ؛
بهای آن رادر چشم دین فروشان بیفزا تااینگونه ارزان نفروشند.
حدیث
امام باقر علیه السلام فرمودند:
إنَّ حَدِیثَنا یُحْیِی القُلُوبَ.
به راستی که حدیث ما دلها را زنده می کند.
زمان ما بحارالأنوار، ج 2، ص 144
امام محمدباقر (علیه السلام) فرموده اند:
اَما اِنِّی لَوْ اَدْرَکْتُ ذلِکَ لاَءَسْتَبْقَیْتُ نَفْسی لِصاحِبِ هذَا الاْءَمْرِ
مطمئنا بدان! اگر من آن روزگاران را درک کنم، جانم را برای فداکاری در رکاب حضرت صاحب الامر علیهالسلام تقدیم میدارم
غیبت نعمانی - ص273
ضرورت نماز جماعت
حضرت باقر علیه السلام فرمودند : ... من ترکها رغبه عنها و عن جماعه المؤمنین لغیر عذر و لا لعله فلا صلاه له ؛
هر کس که از روی بی اعتنایی در نماز جماعت شرکت نکند و عذر و مریضی هم نداشته باشد نمازش قبول نمی شود
مستدرک الوسائل ، ج 6 ، ص 450
نظم درنمازجماعت
امام باقر (ع ) :ینبغی للصفوف ان تکون تامة متواصلة بعضها الی بعض ، و یکون بین کل صفین قدر مسقطجسد الانسان اذا سجد
سزاواراست که صفها کامل و به هم پیوسته باشند، و میان دو صف فاصله به اندازه ای باشد که یک انسان بتواند سجده کند و اگر در نماز جماعت فاصله دو صف جلو و عقب کمتر از این باشد، چنین نمازی نماز کامل و درستی نیست .
دعائم الاسلام ، ج 1، ص ۱۵۵
خصوصیات شیعیان
عن الامام الباقر علیه السلام: « ما شیعتنا الا من اتقی الله و اطاعه، و کانوا یعرفون الا بالتواضع و التخشع و اداء الامانة و کثرة ذکر الله»
امام باقر علیه السلام فرمود : « شیعیان ما تنها کسانی هستند که خداترس بوده و او را اطاعت کنند . آنان معروف به تواضع و خشوع و ادای امانت و کثرت یاد خدایند»
تحب العقول ، ص 295
شوخی
امام محمدباقر علیه السلام فرمودند:
ان الله عزوجل یحب المداعب فی الجماعه بلا رفث
خداوند عزوجل کسی را که در میان جمع ، بدون ناسزاگویی شوخی کند ، دوست دارد .
(کافی ، ج 2 ، ص 663)
این سپردن دست عروسی به تکیه گاهی یک مرد نیست؛
این سپردن انسان است به حریم بی انتهای عصمت
این پیامبر صلی الله علیه و آله نیست که دخترش را به علی علیه السلام می سپارد؛
این خداست که اختیار و اعتبار بشر را به علی و زهرا علیهاالسلام وامی نهد . . .
سالروز پیوند گل باغ نبوی با امیرالمؤمنین مولا علی، تبریک و تهنیت.
دوازده قطره از دریای فضایل جوادالائمّه علیهم السلام |
(1)
ابن قیاما نامه ای کنایه آمیز به امام رضا(ع) نوشته بود. گفته بود: تو چه امامی هستی که فرزند نداری؟
حضرت با ناراحتی جواب داده بود: « تو از کجا می دانی که من فرزندی نخواهم داشت. به خدا شب و روز نمی گذرد جز این که خداوند به من پسری عنایت خواهد کرد که به سبب او میان حق و باطل را جدایی می دهد»1
(2)
وقتی امام جواد(ع) به دنیا آمد، امام رضا(ع) فرمود: «حق تعالی فرزندی به من عطا کرد که هم چون موسی بن عمران دریاها را می شکافد و مثل عیسی بن مریم خداوند مادرش را مقدس گردانیده و او طاهر و مطهر آفریده شده» آن وقت مرثیه فرزندش را خواند و گفت: «این کودک به جور و ستم کشته خواهد شد و اهل آسمان ها برایش گریه خواهند کرد، خدای متعال بر دشمن و قاتل او غضب خواهد کرد؛ آنها بعد از قتل او بهره ای از زندگی نخواهند برد و به زودی به عذاب الهی واصل خواهند شد.»
آن شب که امام جواد(ع) به دنیا آمد، امام رضا(ع) تا صبح در گهواره با او سخن می گفت...
مشهور است که رنگ صورت آن حضرت گندم گون بود. قد بلندی داشت و نقش روی انگشترش «نعم القادرالله» بود.2
(3)
ابویحیی صنعانی می گوید: در مکه به محضر امام رضا(ع) شرفیاب شدم. دیدم حضرت موز پوست می کنند و در دهان فرزندشان ابوجعفر(امام جواد(ع) می گذارند. عرض کردم: این همان مولود پرخیر و برکت است؟
فرمود: آری. این مولودی است که در اسلام، مانند او و برای شیعیان ما، بابرکت تر از او زاده نشده است.3
(4)
مردی پیش امام رضا(ع) آمد و گفت: زبان پسرم سنگینی دارد. فردا او را پیش شما می فرستم تا دستی بکشید و برایش دعا کنید. هرچه باشد او غلام شماست. امام(ع) فرمود: او غلام ابی جعفر(امام جواد) است. فردا او را پیش ابی جعفر بفرست.4
(5)
محمدبن حسن بن عمار می گوید: یک روز در مدینه خدمت علی بن جعفر عموی گرامی امام رضا(ع) نشسته بودم. در همین هنگام امام جواد(ع) هم وارد شد. دیدم که علی بن جعفر با سرعت از جا بلند شد و بدون کفش و عبا به استقبال امام جواد(ع) رفت و دستش را بوسید و به او احترام زیادی گذاشت.
امام جواد(ع) به او فرمود: «ای عمو! خدا رحمتت کند؛ بنشین» علی بن جعفر گفت: آقای من! چطور بنشینم و شما ایستاده باشی؟
وقتی علی بن جعفر به جای خود برگشت، اصحابش او را سرزنش کردند و گفتند: شما عموی پدر او هستید و با او این طور رفتار می کنید؟
علی بن جعفر دست به محاسن سفیدش گرفت و گفت: «ساکت باشید؛ اگر خدای عزوجل این ریش سفید را سزاوار امامت ندانست اما این کودک را سزاوار دانست و چنین مقامی به او عطا کرد، چرا من فضیلت او را انکار کنم؟ پناه بر خدا از سخن شما. من بنده او هستم...5
(6)
امام رضا(ع) که به شهادت رسید، امام جواد(ع) بر منبر رسول الله(ص) رفت و فرمود: «من محمدبن علی الجواد هستم. من نسب های همه مردم را می دانم، چه مردمی که به دنیا آمده اند و چه مردمی که به دنیا نیامده اند. ما این علم را قبل از این که عالم هستی خلق شود، داشته ایم و بعد از فنای عالم هستی نیز این علم را داریم. اگر نبود تظاهر اهل باطل، حکومت اهل گمراهی و شک مردم عوام؛ چیزهایی می گفتم که همه از اولین و آخرین را به تعجب وامی داشت.» آن وقت دست شریفشان را بر دهان مبارکشان گذاشتند و خطاب به خودشان فرمودند: «ساکت باش محمد! همان طور که پدران تو پیش از تو سکوت کردند...»6
(7)
چون امام جواد(ع) به بغداد تشریف آوردند، قبل از این که مأمون را ملاقات کنند، روزی آن ملعون به قصد شکار از کاخ خود خارج شد؛ در اثنای راه، به جمعی از کودکان رسید که مشغول بازی بودند. امام جواد(ع) نیز همراه آنها مشغول بازی بود. وقتی بچه ها کوکبه مأمون را دیدند، پا به فرار گذاشتند. امام جواد(ع) از جای خود حرکت نفرمود و بی آنکه وقار و آرامشش را از دست بدهد، در جای خود ایستاده بود؛ تا این که مأمون نزدیک ایشان رسید. از جلالت و متانت آن حضرت تعجب کرد. مرکب را نگه داشت و گفت: تو چرا مثل بچه های دیگر از سر راه من کنار نرفتی؟
حضرت فرمود: «ای خلیفه! راه تنگ نبود که لازم باشد آن را برای تو باز کنم. خلافی هم مرتکب نشده بودم که بخواهم از تو فرار کنم و فکر نمی کنم تو کسی را بدون جرم، عقوبت کنی!»
تعجب مأمون بیشتر شد. گفت: اسم تو چیست؟ حضرت فرمود: محمد. گفت: پدرت کیست؟ فرمود: علی بن موسی. مأمون تعجبش برطرف شد و یاد به قتل رساندن امام رضا(ع) افتاد و از آنجا دور شد. وقتی به صحرا رسید، پرنده ای در آسمان نظرش را جلب کرد، بازی را به هوا فرستاد تا او را شکار کند. بعد از مدتی که باز برگشت، در منقارش یک ماهی ریز بود که هنوز جان در بدن داشت! مأمون متعجب شد که چگونه می شود از آسمان ماهی زنده آورد؛ آن ماهی را در دست گرفت و برگشت. رسید به همان جا که بچه ها بازی می کردند، بچه ها دوباره گریختند و امام جواد(ع) دوباره در جای خود ایستاد.
مأمون گفت: ای محمد! اگر گفتی در دست من چیست؟ حضرت فرمود: «حق تعالی چندین دریا خلق کرده که ابرها از آنها به هوا بلند می شوند و ماهی های خیلی ریز همراه ابرها به بالا می روند و بازهای شکاری پادشاهان، آنها را شکار می کنند و پادشاهان آنها را در دست خود پنهان می کنند تا به وسیله آن برگزیدگان از سلاله نبوت را امتحان کنند..»7
(8)
حسین مکاری می گوید: وارد بغداد شدم و دیدم امام جواد(ع) در نهایت عزت زندگی می کند. با خود گفتم: با این زندگی خوب و غذاهای لذیذ، دیگر امام جواد(ع) به مدینه برنخواهد گشت. تا این خیال از ذهنم گذشت، حضرت سرش را بلند کرد، دیدم که رنگ صورتش زرد شد. فرمود: «ای حسین! نان با نمک نیم کوب در حرم رسول خدا(ص) برای من بهتر از این وضعی است که مشاهده می کنی.»8
(9)
ابوهاشم جعفری می گوید: در مسجد مسیب به امامت امام جواد(ع) نماز خواندیم. در آن مسجد درخت سدری بود که خشک و بی برگ بود. حضرت آب طلبید و زیر درخت وضو گرفت. آن درخت در همان سال زنده شد و برگ و میوه داد.9
(10)
عبدالله ابن زرین می گوید: من در شهر مدینه زندگی می کردم. امام جواد(ع) هر روز کارشان بود که هنگام ظهر به مسجد می آمد؛ به سمت قبر رسول خدا(ص) می رفت. به آن حضرت سلام می داد. آن وقت به سمت خانه فاطمه(س) می رفت. نعلینش را در می آورد و به نماز می ایستاد...10
(11)
علی بن خالد می گوید: من در سامرا بودم. باخبر شدم مردی را زندانی کرده اندکه ادعای نبوت داشته. پشت در زندان رفتم. با مأمورین طرح دوستی ریختم تا بالاخره توانستم پیش آن مرد بروم. دیدم که مرد فهمیده ای است. از او پرسیدم داستان تو چیست؟ گفت: من اهل شام هستم. یک روز در موضع رأس الحسین عبادت می کردم که شخصی پیش من آمد و گفت: با من بیا. با او همراه شدم که ناگهان خود را در مسجد کوفه دیدم. به من گفت: این مسجد را می شناسی؟ گفتم: مسجد کوفه است. با هم نماز خواندیم. همراه او بودم که خود را در مسجدالنبی دیدم. او به پیامبر(ص) سلام داد. من هم سلام دادم. با هم نماز خواندیم. همراه او شدم و دیدم که در مکه هستم. همراه او مناسک حج را انجام می دادم که ناگهان خود را در همان جای اول خود در شام دیدم. این حادثه در سال بعد هم برای من اتفاق افتاد. اما این بار وقتی از مناسک حج فارغ شدیم و مرا به شام برگرداند و خواست جدا شود او را قسم دادم و گفتم به حق آن کسی که تو را بر این کارها توانا کرده، بگو که هستی؟ فرمود: من محمدبن علی بن موسی هستم. این خبر همه جا پیچید تا به گوش وزیر معتصم رسید. او مرا دستگیر کرده و با زنجیر به بغداد فرستاد. نامه ای برای وزیر نوشتم و گزارش کار خود را برایش شرح دادم. اما او جواب داد به همان کسی که تو را یک شبه از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و از مکه به شام برگرداند، بگو که تو را از زندان نجات دهد. علی بن خالد می گوید: داستان او مرا اندوهگین کرد. دلم به حالش سوخت، دلداری اش دادم و رفتم. صبح زود دوباره به سمت زندان آمدم. دیدم سرپاسبان و زندانبان و عده ای از مردم جمع شده اند. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: مردی که ادعای نبوت کرده بود دیشب در زندان گم شده. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا پرنده ای او را با خود برده است.11
(12)
محمدبن سنان می گوید: خدمت امام هادی(ع) رسیدم. به من فرمود: «محمد! برای آل فرج، اتفاقی افتاده؟» گفتم: آری عمربن فرج (والی مدینه) وفات کرد. حضرت فرمود: «الحمدلله».
شمردم تا بیست و چهار بار حضرت خدا را شکر کرد. عرض کردم: مولای من! اگر می دانستم این قدر خوشحال می شوید پابرهنه و دوان دوان خدمتتان می رسیدم. حضرت فرمود: «ای محمد! مگر نمی دانی او که خدایش لعنت کند، به پدرم چه گفته؟» عرض کردم: نه. فرمود: «پدرم درباره موضوعی با او سخن گفت. او در جواب گفت: فکر کنم تو مست باشی. پدرم فرمود خدایا! اگر تو می دانی که من امروز را به خاطر رضای تو روزه بوده ام، مزه غارت شدن و خواری و اسارت را به او بچشان. به خدا سوگند پس از چند روز، پول ها و دارایی هایش غارت شد. سپس او را به اسیری گرفتند و اکنون هم که مرده است، خدا رحمتش نکند. خدا از او انتقام گرفت و همیشه انتقام دوستانش را از دشمنایش می گیرد.»12
پیشانی خاک ، از ستم ، پر چین ست
از بارش فتنه ، روح او چرکین ست
احوال زمین َبد ست ، می دانی تو
ای حضرت آسمان ! زمین غمگین ست