وقتی شهید بابایی درآمریکا آموزش می دید،یک شب درحال دویدن دور ساختمان FBI بود که مأموران اورا را می گیرند.فرمانده از او می پرسد که ساعتدو بامداد چرا می دوی؟جاسوسی؟عباس می گوید«نه قربان،به اینها بگو بروند بیرون،به شما می گویم.»فرمانده نیروها را بیرون می کند.عباس می گوید:«شهوت مرا گرفته بود،می دوم،خسته شوم تاخومابم ببرد.»فرمانده که تعجب کرده بود،می گوید:این همه دختر در آمریکا هست که عباس می گوید:«نه قربان،در دین ما بایدمحرم بود ومن نمی توانم همه اینها محمرم کنم.»فرمانده عاشق عباس می شود واورا برای نهار به خانه اش دعوت می کند. اما عباس غذا نمی خورد ومی گوید:«این گوشت زبح اسلامی نشده است.»فرمانده که خیلی عباس را دوست داشت، هفته بعد مرغ زنده گرفته واو را دعوت می کند.