پیامک های شما...

مرجع مطالب و پیامک های آموزنده

پیامک های شما...

مرجع مطالب و پیامک های آموزنده

نامی برای نوزاد



لباس خاکی‌رنگ پوشیده بود. چفیه، پیشانی‌بند و کوله‌پشتی هم داشت. همین که کلید را به در انداختم، وارد کوچه شد. با نگاهم به استقبالش رفتم تا رسید جلوی در منزل. نان‌های سنگک را توی دستم جابه‌جا کردم و گفتم: «سلام داداش. از این طرف‌ها؟»

لبخندی زد و گفت: «می‌خواهم به قولم عمل کنم. آمدم تو را با خودم ببرم.»

ـ با خودت ببری؟ کجا؟

ـ مگر دوست نداشتی با من بیایی؟

ـ چرا دوست دارم، ولی بابا را چه می‌کنی؟

ـ نگران نباش. راضی کردن بابا با من.

ـ پس برویم تو. من نان‌ها را می‌گذارم توی سفره، تو هم با بابا صحبت کن.

بابا مثل همیشه روی پتو کنار اتاق نشسته و تکیه داده بود به بالش کنار دستش. داشت تسبیح می‌انداخت و زیر لب ذکر می‌گفت. محمّدرضا وارد اتاق شد و سلام کرد. بابا او را در آغوش فشرد و گفت: «خوش آمدی پسرم.» محمّدرضا جفت بابا نشست و گفت: «بابا! اجازه بده به قولم عمل کنم. خودت می‌دانی مدتّی است که قول داده‌ام او را با خودم به جبهه ببرم.» بابا تسبیح را کنار گذاشت و گفت: «او باید درسش را بخواند.» محمّدرضا دست بابا را گرفت و گفت: «بعداً هم می‌شود درس خواند.» از پشت شیشه خیره شده بودم به آن‌ها. از محمّدرضا اصرار بود و از بابا مخالفت. محمّدرضا کوله‌پشتی را برداشت و از اتاق بیرون آمد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. محمّدرضا سرم را بوسید و گفت: «گریه نکن. بالاخره یک روز تو را با خودم می‌‌برم. حالا دیگر باید بروم. نگران نباش. همه چیز درست می‌شود.» دست کشید روی سرم و از در بیرون رفت.

پلک گشودم. نگاه دواندم اطراف. باز هم خواب محمّدرضا را دیده بودم. پس از سال‌ها دوباره به دنبالم آمده بود. خواب را برای همسرم تعریف کردم و گفتم: « بچّه که به دنیا آمد، اگر پسر بود، اسمش را محمّدرضا می‌گذارم. اگر خدا فرزند دیگری هم به ما داد، اسمش را علی‌رضا می‌گذارم. به خصوص این که نوه‌ی اوّل پدرم است، خوشحال خواهد شد.»

پس از تولد فرزندم چند اسم انتخاب کردیم و لای قرآن گذاشتیم. اسم سجّاد درآمد. قبول نکردم و گفتم: «باید محمّدرضا باشد.»







 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد